اعتراف مثل تهوعه! اعتراف می کنیم ....

تو این وبلاگ همه‌ی زندگیمونو بالا می آریم

اعتراف مثل تهوعه! اعتراف می کنیم ....

تو این وبلاگ همه‌ی زندگیمونو بالا می آریم

اعلان برائت از خیلی چیزا....

کربن، هیدروژن، پیوند دوگانه، سه گانه، آلکان، آروماتیک، آلیل، کوفت و درد و مرض و هزارتا فحش بد به این شیمی آلی....

 

مرده شورشونو ببرن! دبگه حالم از همشون به هم می خوره!از دانشگاه هم با این درسای مسخرش زده شدم!

 

توی این درس مسخره شیمی آلی هر ترکیبی که بشریت می سازه طبق یه سری قوانین تخماتیک اسم واسش می ذارن! مثل یه بچه کوچولو! اما جای بدش اینجاست که این ترکیب ممکنه چند تا اسم داشته باشه! درست مثل بعضی ازآدمای دور و برمون! اسمای خیلی شکیل و فاخر، اما اصالتشون بد بو و بد رنگ! ثمل دختری که تو ناف تانزانیا به دنیا می آد و ننه باباش اسمشو می  ذارن مروارید!

 

تو همین درس یه سری موادی هستند که ایزومر همدیگه ان! یعنی اتمهای تشکیل دهندشون یه جورن اما شکلشون فرق می کنه! درست مثل آدمایی مثه من که خودشونم ایزومرای خودشونو نمیشناسن! چند شخصیت متفاوت با سبک زندگی های متفاوت، اخلاق متفاوت و خواص متفاوت  ولی از همه مهمتر شکل کاملا یه جور! آقا یکی بیاد ایزومرای منم کشف کنه؟ من توش گیر کردم!

 

شیمی آلی یه مبحثی داره به نام مکانیسم واکنش ها! اونایی که می فهمن این خزعبلات رو میگن مکانیسم واکنش بررسی مرحله به مرحله واکنشه! در مجموع چیز گلواژه ایه! ولی نکته ِ مهم اینه که این مکانیسم واکنش بسیار به روش زندگی ما نزدیکه! یعنی ما برای اینکه یه کاری رو انجام دادیم میگیم من این کارو کردم! ولی نمیگین چه کارایی وسطش کردین که کار انجام شده! تو این مکانیسم واکنش ها هدف وسیله رو توجیه می کنه! برای خیلی از ما هم همینطوره! اما معمولا هیجکدوم از ما نمی تونیم بفهمیم پشت اون کار نهایی که طرف داره واسه ما انجام می ده چه فرآورده های جانبی هم هست!

 

اما من بعد این همه چرت گویی می خواستم با افتخار اعلام کنم:

 

از شیمی آلی متنفرم

 

 

تکمله: با دقت بخونین لطفا! شاید چیزی درگیرتون کنه!

پ.ن. من یکشنبه امتحان شیمی آلی دارم، به خاطر همین زده به سرم و دیوونه شدم.... شایدم بودم

سادیسم یا علاقه !!!!!

به قول دوست خوبم Father Killer زندگیمو بالا میارم و دوباره شروع می کنم.


واقعیت شنیدیه. این هم یعنی عین واقعیت.



خیلی دوستش داشتم ولی به خاطر مشکلاتم و جبر زمانه شاید مجبور می شدم تا چند وقته دیگه ازش جدا بشم و از پیشش برم واسه همین تصمیم گرفتم بهش بگم و گفتم...


شروع کردمو گفتم : عزیزم یه نفر پیدا شده که از هر لحاظ بگی سر تو بکس دانشگاه حتی از من(!)، از تو هم خوشش اومده و آمار تو رو می خواد.( لازمه بگم که این فرد اصلا وجود نداشت ولی بر خلاف میل باطنیم دوست داشتم همچین فردی رو پیدا کنم. )


آقا ما این حرفو زدیم و برگشت به ما گفت : از همون سر شب میدونستم می خوای بپیچونیم. آخه چرا با این حرفات منو کوچیک میکنی؟ چرا به انتخابم توهین میکنی؟ چرا منو اذیت میکنی؟


اون موقع بود که دنیا مثل آوار رو سرم خراب شد. آخه فکر می کرد می خوام با این پیشنهادم اونو از سرم وا کنم ولی این طوری نبود فقط می خواستم بعد رفتنم دیگه بهم فکر نکنه ، بدونم بعد من یکه باهاشه که اندازه من به فکرش هست و لیاقتشو داره و باعث میشه بلای سر خودش نیاره ولی انگار نشد که بشه...



حالا می خوام داد بزنم تا چار ستون آسمون بلرزه و دل ابرا رو پر کنه تا به حالم گریه کنن و اونام با من بگن :



" چرا علاقه ، سادیسم تعبییر شد ؟ "

" چرا ؟ "

.

.

.


تکمله :تف تو دنیا ولی حیف که یه تف سر بالاست و تا ابد بیخه ریشمه...



جوابیه Fatherkiller به این پست در ادامه مطلب


جوابیه NerveLess به جوابیه Fatherkiller  به این پست در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

برخورد نزدیک از نوع چهارم

صحنه اول:

 

پسر بالای سر دختری ایستاده است. دست پسرک هفت تیری است.صورت معصوم دختر خون آلود است. دارد به عشقش التماس می کند! اما دل پسرک با این چیزها به رحم نمی آید. پسر تیر خلاص را روانه جمجمه دختر می کند....

 

علت قتل: خیانت

 

صحنه دوم:

 

پسر بالای سر دوستش ایستاده است.هنوز همان هفت تیر دستش است. صورت دوستش متلاشی شده است!از درد ناله می کند! اما پسرک محل نمی گذارد! ماشه را می کشد....

 

علت قتل: دروغ

 

صحنه سوم:

 

پسر بالای سر رفیقش ایستاده است.جوانی هم سن و سال خودش.پسر از درد مثل مار روی زمین به دور خودش می پیچد!اما پسرک درب و داغان تر از این ناله هاست! دستش روی ماشه می لغزد....

 

علت قتل: دورویی

 

صحنه چهارم:

 

پسر بالای سر مردی میانسال ایستاده است. چشمهایشان نشان می دهند که باهم نسبت خونی دارند. مرد نگاه مهربانش را از پسرک می دزد. انگار از او می خواهد خلاصش کند. غرور پسر شکسته می شود! ماشه را هل می دهد و تمام....

 

علت قتل:خودخواهی

 

صحنه آخر:

 

پسر روی صندلی ننویی نشسته است. همان هفت تیر در دستش است! هفت تیر با سه گلوله! ولی باز هم بازش می کند! دوباره پرش می کند!دهانه ی سرد هفت تیر را روی شقیقه اش فشار می دهد!دستش می لرزد! انگار دلش دارد به او التماس می کند! ولی دست پسر از دلش پر است!لحظه ای درنگ می کند... نفسش را حبس می کند و .... ثانیه ای بعد خون همه جا را گرفته است!


 

علت خودکشی: پارانویای مزمن

Carpe Diem (روی موج آهنگ تا....)

توی پارک نشسته ام! هوا گرفته است... سرخ سرخ. انگار که دیگر تاب نگه داشتن قطرات باران را در خود ندارد! موبایلم را بر می دارم! آهنگ می گذارم!



"صدای ویالون آهنگ را شروع  می کند"



دارد آرام آرام نم باران می زند!



"خواننده شروع به خواندن می کند: «آسون نشو ای همسفر/ ویرون نشو ای در به در/ منو بگیر...»"



باران شدت می گیرد! قطرات باران به صورتم می خورد! گویی نوازشم می کنند! سوئی شرتم را در می آورم و با یک پیراهن نازک باران را در آغوش می گیرم!



"آهنگ ریتم تند می گیرد «...از همهمه/ منو به خلوتت ببر/ معجزه کن خاتون من/ تولدی دوباره کن...»"



زیر باران راه می روم! سیگارم را روشن می کنم، دور خودم می چرخم، کم کم از حال خودم خارج می شوم، هیچ اختیاری روی حرکاتم نیست!



"خواننده به اوج می رسد، صدایش را ول می کند: «ستاره پر پر می کنی/ ای نازنین گریه نکن/ پروانه آتش می زنی/ تو این چنین گریه نکن...»"



از حال خودم درآمدم! بی اختیار آهنگ را با صدای بلند نعره می زنم! پایم را محکم به زمین می کوبم! سرمای هوا را در خود حل کردم! گویی با آهنگ و باران، نخورده، مست شدم! سیگارم را با کام عمیق می کشم! آسمان را سخت در خود می کشم... نفس را در سینه حبس می کنم! می خواهم فریاد بزنم و بلند بگویم:



ای زندگی... برای اولین بار در 5 ماه اخیر...


دوستت دارم!



تکمله: حتی 10 دقیقه هم برای لاس زدن با زندگی کافیه!


نوشته شده در کوی بهار/رو به روی در خوابگاه دانشگاه/ساعت 10 شب

در جستجوی غرور بر باد رفته

احساساتم را تف کردم! دیدم تف سربالایی است که غرورم را می شکند!

 

 

پ.ن.غرورم  را برای چندمین بار شکستم! چندین بار برای یک نفر! ناراضی نیستم!  چون از آن بتی ساخته بودم و باید روزی خرد می شد

Based on a true story

تو خیال خودتی... تو افکارت شناوری.. بعد مدت ها حس خوبی داری از اینکه فکرت روونه...

داری کتاب می خونی! آروم آرومی! یک کتاب آروم! یک عاشقانه ی  آرام نادر! یک آهنگ آروم! فول آلبوم کیتارو! یه چیز ولی کمه... سیگار! خب تو خونه که نمیشه سیگار کشید! ولی کتاب تو رو با خودش میبره! تو جاده ی شمال! تو جنگلای شمال! یه هوای مه آلود! تو شکم مه داری جلو میری! یهو ناگهان یه تکون اساسی میخوری! احتمالا به صخره ای چیزی خوردی!

ولی نه.... صخره نبود...یکی از تو خونه صدات زد! «پاشو بیا تو هال، می خوایم وصیت نامه رو بخونیم!»

حالا محکم به صخره می خوری! شایدم کوه رو سرت خراب شده!

 

نمیخوام بشنوم... دوست ندارم وسط روز روشن سند رسمی مرگشو ببینم! نمی خوام بشنوم خودشم تایید می کنه که رفته!

شب شده! همه جا تاریکه! وسط جنگل گیر کردی. صداهای عجیب غریب می آد! جفت کردی!

نمی خوام یادم بیاد چه با سلیقه بود. نمی خوام اشهدشو بشنوم. نمی خوام بهمون یادآوری کنه که طلبایی که داره بیشتر از قرضاش بوده. نمی خوام یادم بیاد که بعد رفتنش چند نفر حسرت نبودنشو می خورن!

حالا مطمئنی که تو جنگل گم شدی... یا گم نشدی... کسی رو گم کردی! همه چی دور سرت می چرخه! نمی دونی اصلا چرا اونجایی! نمی تونی دنبال منطقت بری! احساست بهت میگه باید دنبالش بگردی!

نمی خوااااااام هیچکدوم از اینا رو یادم بیاد! چرا باید رسما قبول کنم که دیگه نیست؟ وقتی عکسش با من صحبت می کنه! چرا وجودشو ازم دریغ می کنه؟ چرا کتمان می کنه که هست؟ نمی خوام یادم بیاد که چه گندی زدم! نمی خوام یادم بیاد که آرزوی دیدن نوه شو به دلش گذاشتم! نمیخوام یادم بیاد که زنشو بیوه کردم! نمی خوام یادم بیاد که دو تا پسرشو یتیم کردم! نمی خوام دوباره یادم بیاد..........

همه چی یادت اومد! تو زدی یکی رو کشتی! همونی رو که گم کرده بودی! حالا هم فرار کردی! اومدی جایی که دست هیچکس بهت نرسه! تو جنگل وجودت با تمام حیوونای درنده ش گم شدی! یه صدایی داره بهت نزدیک میشه! چشاشو می بینی! برزخ چشمای کفتار می گیردت! یه لحظه هول ورت می داره! ولی از چشماش می خونی که نمی خواد تیکه تیکت کنه! یه دلسوزیه خاصی تو نگاهش هست. اونم فهمیده که چه کثافتی هستی! میخواد ببیندت تا مثل تو نباشه! حالا می فهمی...

 

تو از یه کفتارم کمتری....

زباله دان یک ذهن مازوخیست

اعتراف می کنم آرزو دارم که تنها تو یه جزیره زندگی کنم! تنهای تنها... جوری که هیچ انسانی دور و برم نباشه! برای خودم زندگی کنم، نه برای هیچ آدم دیگه ای! می خوام تو اون جزیره خودم باشم! خودم زندگی کنم نه این من که الان داره تو جلد هزار تا آدم زندگی می کنه! ولی تو اون جزیره هم این سه تا چیز رو با خودم می برم تا همیشه همراهم باشه:

ادامه مطلب ...

اعترافات کسالت آور یک کثافت

اعتراف می کنم که خسته شدم! از همه چیز! از زندگیم، از خوابگاهم، از کارهای کسالت آور روتینم، از نقش هایی که بازی می کنم، از کارهایی که می خوام بکنم و نمی تونم، از افرادی که برام تکراری شدن، از بوی سیگاری که بغل دستیم می کشه، از این بی هدفی که زندگیمو... نه... کل وجودمو گرفته 

!

اعتراف می کنم خسته شدم! از این سردردهای کشنده ی وقت و بی وقتم، از این سه هفته ای که به هر دلیلی حتی یه بارم به اندازه ی یه پیک دست به مشروب نبردم، از این لباس سیاهی که دارم هر روز می پوشم، از این همه کلاسای 8 صبحی که بی هیچ دلیل منطقی ای  دارم می پیچونم، از این همه عصبانیت و پرخاشگریم، از این همه وقتی که برای خوندن کتاب و دیدن فیلم هدر دادم! 

از همه ی اینا خسته شدم! اعتراف می کنم که دیگه نمی خوامشون! هیچکدومشونو! 

پس مجبورم همشونو بازم ادامه بدم....! 

 

چون اعتراف می کنم، چون بالا می آرم!

به نام پدر

شب آغاز هجرت تو

شب در خود شکستنم بود

شب بی رحم رفتن تو

شب از پا نشستنم بود

شب بی تو

شب بی من

شب دل مرده های تنها بود

شب رفتن

شب مردن

شب دل کندن من از ما بود

واسه جشن دلتنگی ما

حتی گل گریه هم نبود

از هجرت تو شکنجه دیدم

کوچ تو اوج ریاضتم بود

سهم من جز شکستن من

تو هجوم شب زمین نیست

با پر و بال آخرین من

شوق پرواز آخرین نیست

بی تو باید دوباره برگشت

به شب بی پناهی

سنگر وحشت من از من

مرهم زخم پیر من کو؟

واسه پیدا شدن تو آینه

جاده ی سبز گم شدن کو؟

بی تو باید دوباره گم شد

تو غبار تباهی