اعتراف مثل تهوعه! اعتراف می کنیم ....

تو این وبلاگ همه‌ی زندگیمونو بالا می آریم

اعتراف مثل تهوعه! اعتراف می کنیم ....

تو این وبلاگ همه‌ی زندگیمونو بالا می آریم

ذهن زیبا

صحنه اول

 

پسری پانزده شانزده ساله دور و بر خانه اش دختری 20 ساله را می بیند. از او خوشش می آید. با او صحبت می کند. و پیشنهاد دوستی را می دهد. دختر پس از اندکی تامل می پذیرد. آن دو با هم دوست می شوند!


صحنه دوم

3 سال بعد

 

 

پسر که الان 18 سالش شده است روز به روز به دختر بیشتر وابسته می شود! او را دوست دارد و دختر هم! دختر در این سه سال کوچکترین تعییر ظاهری هم نداشته !اما پسر اندازه ی سه سال بزرگ شده! در این سه سال چند نفر دیگر هم ، پایه ی ثابت زندگی او شده اند! اما هیچکدامشان به اندازه ی دختر او را تحت تاثیر قرار نداده اند!پسر به برخی چیزها در زندگیش شک کرده اما اعتنایی نمی کند!


صحنه سوم

2 سال بعد

 

 

پسر بیست ساله عاشق همان دختری شده است که در طول پنج سال هیچ تغییری نکرده است! پسر تمام زندگیش در دختر خلاصه شده است! به یک سری از قضایا در زندگیش پی برده است! اما به خاطر دخترک باور نمی کند!


صحنه آخر

سال بعد

 

 

مفز پسرک متلاشی شده است! با یک هفت تیر خودش را خلاص کرده است! او فهمیده بود اسکیزوفرنی داشته!

مرثیه ای برای یک رویا

در همسایگی من هر بار افراد متفاوتی زندگی میکردند، هر کدام از آنها کارهایی می کردند که در نظر من مسخره می رسید! تا  روزی ناخودآگاه به خودم آمدم و دیدم من هم دارم همان کارها را می کنم! اکنون آن کارها برای من کارهایی بودند با لذتی وصف ناشدنی...

.

.

.

حالا در همسایگی من مرگ زندگی می کند و من او را مسخره می کنم....

زباله دان یک ذهن مازوخیست

اعتراف می کنم آرزو دارم که تنها تو یه جزیره زندگی کنم! تنهای تنها... جوری که هیچ انسانی دور و برم نباشه! برای خودم زندگی کنم، نه برای هیچ آدم دیگه ای! می خوام تو اون جزیره خودم باشم! خودم زندگی کنم نه این من که الان داره تو جلد هزار تا آدم زندگی می کنه! ولی تو اون جزیره هم این سه تا چیز رو با خودم می برم تا همیشه همراهم باشه:

ادامه مطلب ...

مرگ تدریجی یک رویا

یک روز در یکی از خیابان های فرانسه کشیشی نوپا روی دیواری می نوشت: 

«مشروب خواری، مرگ تدریجی است.» 

فردی دائم الخمر به کشیش می رسد. جمله ی روی دیوار را می بیند، نگاهی از سر لاابالی گری به کشیش می اندازد در همان حال مستی می گوید: 

«ما که عجله ای نداریم!»

اعترافات کسالت آور یک کثافت

اعتراف می کنم که خسته شدم! از همه چیز! از زندگیم، از خوابگاهم، از کارهای کسالت آور روتینم، از نقش هایی که بازی می کنم، از کارهایی که می خوام بکنم و نمی تونم، از افرادی که برام تکراری شدن، از بوی سیگاری که بغل دستیم می کشه، از این بی هدفی که زندگیمو... نه... کل وجودمو گرفته 

!

اعتراف می کنم خسته شدم! از این سردردهای کشنده ی وقت و بی وقتم، از این سه هفته ای که به هر دلیلی حتی یه بارم به اندازه ی یه پیک دست به مشروب نبردم، از این لباس سیاهی که دارم هر روز می پوشم، از این همه کلاسای 8 صبحی که بی هیچ دلیل منطقی ای  دارم می پیچونم، از این همه عصبانیت و پرخاشگریم، از این همه وقتی که برای خوندن کتاب و دیدن فیلم هدر دادم! 

از همه ی اینا خسته شدم! اعتراف می کنم که دیگه نمی خوامشون! هیچکدومشونو! 

پس مجبورم همشونو بازم ادامه بدم....! 

 

چون اعتراف می کنم، چون بالا می آرم!

به نام پدر

شب آغاز هجرت تو

شب در خود شکستنم بود

شب بی رحم رفتن تو

شب از پا نشستنم بود

شب بی تو

شب بی من

شب دل مرده های تنها بود

شب رفتن

شب مردن

شب دل کندن من از ما بود

واسه جشن دلتنگی ما

حتی گل گریه هم نبود

از هجرت تو شکنجه دیدم

کوچ تو اوج ریاضتم بود

سهم من جز شکستن من

تو هجوم شب زمین نیست

با پر و بال آخرین من

شوق پرواز آخرین نیست

بی تو باید دوباره برگشت

به شب بی پناهی

سنگر وحشت من از من

مرهم زخم پیر من کو؟

واسه پیدا شدن تو آینه

جاده ی سبز گم شدن کو؟

بی تو باید دوباره گم شد

تو غبار تباهی

مانیفست کافه تهوع

فوق العاده ست! 

 

مدت‌ها فکر می‌کردم آدم‌هایی که اعتراف می‌کنن وجدان اخلاقی والایی دارن! ولی حالا متوجه می‌شم که بعضی‌ها همان طوری که استفراغ می‌کنن اعتراف می کنن 

 

بالا می‌آرن تا دوباره شروع کنن