در همسایگی من هر بار افراد متفاوتی زندگی میکردند، هر کدام از آنها کارهایی می کردند که در نظر من مسخره می رسید! تا روزی ناخودآگاه به خودم آمدم و دیدم من هم دارم همان کارها را می کنم! اکنون آن کارها برای من کارهایی بودند با لذتی وصف ناشدنی...
.
.
.
حالا در همسایگی من مرگ زندگی می کند و من او را مسخره می کنم....
شاید روزی رسد که مرگ تورا مسخره کند
مرگ برای مسخره کردن نیامده! برای به سخره گرفتن من مرگ هم کافی نیست!
ولی من از اولشم یه جورایی می دونستم همه کارام تکراریه!!
حالا می فهمم که تکرار بعضی کارها لذتی وصف ناشدنی داره